محل تبلیغات شما

{ محرمانه های "ما" کلیک کن شیلا }

فصل اول : hubby !

سلام شیلای عزیزتر از جانم !

خوب سرگرمت میکنم با این وبلاگ ؟؟ خوب لذت میبری ؟؟ با حاله ، مگه نه ؟ البته تو که از من نخواستی همچنان بعد از 11 ، 12 سال برات بنویسم . آره میدونم ، میدونم اینجا زنگ تفریحته . میدونم اینجا باعث سرگرمی دیگران هم شده که بخندید ، مثه اون موقع که نامه برات مینوشتم و تو خصوصی ترین حرفها و احساساتم رو با "فرشته" در میون میذاشتی و منو به تمسخر میگرفتی . نگو نه که هم خودم دیدم هم خودت گفتی

فصل دوم : ظلم و ظالمیت .

شیلا عزیزم !

خیلی بی معرفتی خیلی سنگ دلی خیلی ظالمی خیلی نارفیقی آخه این همه التماس و آه و ناله برات هیچیه ؟؟ من به درک ، تو که خاطرات تلخ و شیرین روزگار عاشقی رو فراموش نکردی ؟ کردی ؟

بخدا فراموش نکردی . (خودت رو هم گول نزن که بچه بودی و .) میدونی چرا ؟ چون من اولین مرد زندگیت بودم من اولین عشقت بودم ما اولین عاشقانه ها رو باهم شروع کردیم ما اول "ما" بودیم و دیگه هیچکی نبود . 

یکم برگردیم عقب

عزیز دلم ! چه پوستی از من کندی ، چقدر خردم کردی ، چقدر له ام کردی البته میدونم خیلیاش از عمد نبود . شیلا ! 4 ماه در به در دنبالت بودم از من خواستن ، از تو بی محلی و نخواستن   شیلا حیاط دانشگاه رو یادته ؟ (دانشگاه ترم 1) نشسته بودی رو چمنای سرسبز اومدم باهات حرف بزنم ، اما 10 دقیقه زل زده بودی به گوشی "سامسونگ نقره ای" و حتی یه ثانیه هم سرت رو بالا نیاوردی  و من با قلبی شکسته و غروری له شده برگشتم تو حیاط دانشگاه

خانمم ! شیلای عزیزم !

آره تو خیلی اشک منو درآوردی بخدا شب بود که میرفتم تو حیاط خونه و گریه میکردم ، گریه میکردم و چهر ات جلوی چشمام میومد (اینا رو میگم چون تاریخ مصرفشون تموم شده)  

محبوب من !

هیچوقت نشد یا فرصت شد بگم 4 ساعت پشت درب "سایت" (کارگاه کامپیوتر) منتظرت بودم تا برای دومین بار ببینمت و جواب نامه ام رو بگیرم . اما میدونی بعد از 4 ساعت پشت در موندن چی شد ؟؟؟؟ دوان دوان به سمت حیاط رفتی و گفتی "عقد" یا "عروسی" مهدی هستش من گفتم پس من چی ؟ برگشتی گفتی بذار واسه بعد .

همین یه جمله ات دیوونه ام کرد از خوشحالی تو آرزوهای خودم سیر میکردم که چهارشنبه با شیلا کامل حرف میزنم و . یادنه اون روز از دستم فرار کردی ؟ یادته چه تو ذوقی زدی تو دهنم ؟؟

فصل سوم : تلخ ، تلخ مثه زهرمار .

شیلا خانم دست گلم !

من به خاطرت با لشکر قوم الظالمین سر شاخ شدم ، تهدید شدم ، پاپوش برام درست کردن ، به پا و جاسوس برام گذاشته بودن رهبرشونم که علی .ر بود

جرات نداشتم بیام تبریز از دست این نا انسان و تیمش ولی اومدم اون روز که با مینی بوس دانشگاه با محمد.ش بودم و هیچ حرفی باهات نزدم و به کل کاری باهات نداشتم

تا یه مدت خوب بود تو کلاسا تو راهرو دانشگاه کنار هم راحت می نشستیم که نمیدونم چی شد یهو منو وادار میکردی 10 سانت 10 سانت از کنارت برم کنار نمیدونم چه چیز بدی ازم دیدی که این رفتار رو میکردی . 

من به پاکی و نجابتت شک نداشته و ندارم و براش ارزش و احترام قائل بوده و هستم اما مثه اینکه که تو یا درکش نمیکردی یا نه به من اعتماد نداشتی که .    

فصل چهارم : شنبه یکشنبه کابوس .

شیلای عزیزم !

بدترین روز عمرم روزی بود که حراست دانشگاه ما رو گرفت من فراریت دادم و خودم رفتم حراست و بیچاره ام کردن اینقدر سئوال پیچم کردن اما من تو رو لو ندادم بالاخره مجبور شدن ولم کنن بدترین صحنه عمرم میدونی چی بود ؟ اومدم طبقه بالا دیدم وسایل من پخش و پلا و بی صاحب انداختی یه گوشه یعنی فقط و فقط به فکر خودت بودی اومدم طبق سوم دیدم چادر سرت کردی هر چی سیگنال و علامت دادم که بیا بیرون . هیچی ، هیچی هیچی .

من با ذلت و قلب شکسته از دانشگاه اومدم بیرون اینقدر حالم خراب بود که هی بالا میاوردم و این حالت تهوع ول کنم نبود  بعدش چندین ساعت مثه دیوونه ها خیابان ها رو رد میکردم  ، مثه روز یادمه 2 ، 3 بار نزدیک بود ماشن زیرم کنه                           

شاید هنوزم دیر نیست..

بهت ایمان داشتم و دارم . .

سریالی از واقعیت ..

، ,تو ,  ,رو ,؟ ,دانشگاه ,    ,از من ,بود که ,10 سانت ,ساعت پشت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها